علی (ایمان) شهواری شهادتنامه
نام: علی (ایمان) شهواری
تاریخ تولد: ۱۹ دی ۱۳۴۶
تاریخ دستگیری: مهر ماه ۱۳۸۸
تاریخ مصاحبه: ۲۶ تیر ۱۳۹۹
مصاحبه کننده: سازمان ماده۱۸
این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه با آقای علی (ایمان) شهواری تهیه شده و در تاریخ ۸ بهمن ۱۴۰۰ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادتنامه در ۵۸ پاراگراف تنظیم شده است.
پیشینه
۱) نام من علی شهواری است و نام مستعار من ایمان است. در ۱۹ دی ماه ۱۳۴۶ در تهران متولد شدم. در سال ۱۳۷۵ با همسرم اعظم که در همسایگی ما زندگی میکرد آشنا شدم و ازدواج کردیم. ما سه فرزند داریم: امیرحسین ، فرزانه و یگانه.
۲) من در یک خانواده مسلمان سنتی و مذهبی بزرگ شدم. خدا را دوست داشتم و ارادت خاصی به “اهل بیت” داشتم. دوبار در مدرسه داوطلب شدم تا در طول جنگ ایران و عراق به خط مقدم بروم. دو برادر دیگر من نیز به عنوان رزمنده در خط مقدم بودند. یکی از برادرانم مورد اصابت گلوله قرار گرفت و زخمی شد، برادر دیگرم در سال ۱۳۶۵شهید شد. من به این دلیل که جز خانواده شهید محسوب میشدم از خدمت سربازی معاف شدم.
۳) من ورزشکار و کشتی گیر بودم اما بعد از شهادت برادرم به شدت افسرده شدم. در یک مهمانی، یکی از دوستانم به من مواد مخدر تعارف کرد. بعد از آن مصرف مواد مخدر را شروع کردم و معتاد شدم. به مدت ۲۰ سال انواع داروها را مصرف کردم. از لحاظ جسمی ضعیف و ناتوان شده بودم. در تلاش برای ترک اعتیاد، ورزش کردم، به جلسات انجمن معتادان گمنام (NA) رفتم، به مناسک اسلامی روی آوردم – مادرم دعاهای اسلامی برایم میخواند – اما هیچ کدام از این راهها، مرا از اسارت به مواد مخدر آزاد نکرد.
۴) در ۳۰ تیرماه ۱۳۸۵، به پشت بام منزلمان رفتم و دستانم را به سوی آسمان بلند کردم و حدود دو ساعت از خدا برای نجاتم از اعتیاد طلب کمک کردم. به سالن پذیرایی منزلمان برگشتم، تلویزیون را روشن کردم. هنگام تعویض کانالها در شبکههای ماهوارهای، به یک کانال فارسی زبان برخورد کردم که در آن مردی داستان زندگی خود را تعریف میکرد و اینکه چطور در گذشته مواد مخدر مصرف میکرده، اما عیسی مسیح خداوند او را نجات داده است. اگر چه در ابتدا به کار بردن عبارت “خداوند” برای مسیح، کفرآمیز به نظر میرسید، اما بعد با خودم گفتم: “اگر این کفار بتوانند کاری برای بهبودی من از اعتیاد انجام دهند، من با آنها دعا میکنم!”
۵) کشیشی که در تلویزیون صحبت میکرد، گفت: “هرکسی که میخواهد نجات یابد باید زانو بزند و با من دعا کند.“ من نیز با دعا همراه شده و از گذشته خود توبه کردم. صدای عجیبی در درونم گفت: “تمام شد.”
۶)بعد از اینکه خودم شفا یافتن، میخواستم به همه بگویم: «به عیسی مسیح خداوند ایمان بیاورید و نجات بیابید!” اما به دلیل سابقهی اعتیاد به مواد مخدر، همه کسانی که در مورد عیسی مسیح با آنها صحبت کردم نه تنها مسیحیت را نمیپذیرفتند، بلکه مرا مسخره هم میکردند. آنها فکر میکردند به دلیل مصرف انواع مختلف مواد مخدر دیوانه و متوهم هستم و هذیان میگویم. من بسیار سرخورده و ناامید شدم. هیچ کس داستان واقعی را که برای من اتفاق افتاده بود باور نمیکرد.
۷) پس از مسیحی شدن، نام خود را از علی به ایمان تغییر دادم، و از آن زمان همه من را با آن نام صدا میزنند.
کلیساهای خانگی
۸) وقتی مسیحی شدم، تصمیم گرفتم هر آنچه را که داشتم مانند خانه و ماشینم را به همسرم واگذار کنم، زیرا میدانستم در این راهی که من انتخاب کردهام، رنج و زحمتهایی را پیش رو خواهد داشت. همسرم [مسلمان] بود و میدانست که من هرگز به اسلام باز نمیگردم و مشتاقانه فعالیتهای مسیحی را انجام میدهم.
۹) من با یکی از شبکه تلویزیونی مسیحیان تماس گرفتم و با دو تن از کشیشان آنجا در مورد مسیحی شدنم صحبت کردم و اظهار علاقه کردم که بیشتر در مورد مسیحیت بدانم. شماره موبایلم را به آنها دادم و از آنها خواستم که مرا به کلیسای خانگی وصل کنند. سپس شخصی در تهران با من تماس گرفت و من به کلیسای خانگی وصل شدم.
۱۰) من علاقه زیادی به رساندن پیام انجیل و کتاب انجیل به مردم داشتم. به همین دلیل من مسافرکشی کردم تا به عنوان راننده بتوانم با افراد بیشتری در مورد مسیحیت صحبت کنم. هربار که جلسه کلیسای خانگی داشتیم، اسامی ۲۰ نفر جدید را که در مورد مسیحیت با آنها صحبت کرده بودم نام میبردم تا مسیحیان دیگر هم برای آنها دعا کنند. من همچنین به طور مرتب از رهبر کلیسای خانگی، انجیل و فیلمهای عیسی مسیح را میخواستم تا بتوانم آنها را به افرادی بدهم که به آنها بشارت داده بودم.
۱۱) من همچنین داوطلبانه رهبران کلیسای خانگی را با ماشین شخصی خود به جلسات میبردم. آنها تدریس میکردند و من با اعضای کلیسا در مورد تجربیات مختلفی که در ارتباط با خدا داشتم، مانند رهایی از اعتیاد صحبت میکردم. در این جلسات، من چیزهای زیادی از رهبران کلیسای خانگی آموختم. آنها چندین بار مسئولیت تعلیم را به من سپردند و اعضای کلیسا گفتند که تعالیم من قابل درک و فهم است. به همین دلیل، پس از گذراندن برخی دورههای آموزشی مسیحی، از سال ۱۳۸۶ به تنهایی رهبری کلیساهای خانگی مختلف را شروع کردم. من در ۲ آبان ماه ۱۳۸۷ در استانبول تعمید آب گرفتم.
۱۲)طی سالهای ۱۳۸۶ و ۱۳۸۷ مسئول چندین گروه کلیسای خانگی در تهران، کرج، زاهدان، زابل، گرمسار، سمنان و قم بودم. در هر جلسه کلیسای خانگی فقط یک خانواده حضور داشت و ما به دلیل نگرانیهای امنیتی اجازه نداشتیم دو خانوادهای را که یکدیگر را نمیشناسند در یک گروه قرار دهیم. هر پنجشنبه برای دیدن خانوادههای مختلف مسیحی و برگزاری جلسات هفتگی کلیسای خانگی به گرمسار میرفتم. سپس با ماشین به سمنان میرفتم و جلسات خانگی آنجا را برگزار میکردم. من هر هفته ۴۸ ساعت در گرمسار و سمنان بودم و شنبهها صبح زود به تهران برمیگشتم زیرا همسرم در آموزش و پرورش کار میکرد و من مجبور بودم او را به محل کار ببرم.
دستگیری اول در سمنان
۱۳) یک روز جمعه در مهر ماه ۱۳۸۸، ساعت ۱ بعدازظهر، من با یک زوج و همچنین یکی دیگر از اعضای خانوادهی آنها، در منزلشان در حال عبادت و پرستش بودیم، که کسی زنگ در خانه را زد. به محض باز شدن در، چهار مأمور مرد و دو مأمور زن با اسلحه و بیسیم وارد خانه شدند. آنها هیچ برگهی که حاوی حکم قضایی باشد به ما نشان ندادند، اما کل خانه را تفتیش کردند.
۱۴) مأموران دستگاه MP3 player من را که تمام موعظهها و تعالیم را که در آن ذخیره کرده بودم، لپ تاپ، کتاب مقدس، تلفنهای همراه، و سی دیهای مسیحی ما را ضبط کردند. سپس همه ما را با چشمان بسته و در حالی که سرمان را در ماشین به طرف پایین خم کرده بودند، در ماشینهای جداگانه به اداره اطلاعات بردند.
بازداشت
۱۵) من را به یک سلول انفرادی بسیار کثیف بردند. مأموران به من گفتند: “شما ۱۰ روز در بازداشت خواهید بود.” از آنجا که من مسیحی شده بودم، همه اقوام و دوستانم مرا کافر و منزل ما را “نجس” میدانستند، بنابراین نگران بودم که چه کسی از خانوادهی من در این شرایط مراقبت میکند. به خدا گفتم: “من زن و فرزندانم را به تو سپردم و نمیخواهم در طول بازجوییها نگران وضعیت خانوادهام باشم.”
۱۶) به صورت یک روز در میان من را برای بازجویی میبردند. در کل حدود ۱۰ بار بازجویی شدم. از سوالاتی که بازجو میپرسید این بود که “چطور مسیحی شدی؟ به کدام سازمان وصل هستی؟ چه کسی یا کسانی به شما آموزش میدهند و یا از شما حمایت میکنند؟” و امثال این. آنها قصد داشتند مرا به “اقدام علیه امنیت ملی و همکاری با شبکههای بزرگ خارجی” متهم کنند.
۱۷) من صادقانه روایت خودم را میگفتم که “من معتاد بودم و به مسیحیت اعتقاد نداشتم. اما در طول یک برنامه از شبکههای مسیحی برایم دعا شد و از اعتیاد رهایی یافتم. به همین دلیل مسیحی شدم و در مورد اتفاقی که برای من افتاده بود با افراد زیادی صحبت کردم. شما هم اگر از امام رضا شفا دریافت کردید، آن را با همه در میان میگذارید! من به شما میگویم، عیسی مسیح نجات دهنده، شفا دهنده و رهاننده است. شما را نیز تشویق میکنم که این حقیقت را بپذیرید. تا زمانی که زنده هستم، هر جا که بروم در مورد مسیح و مسیحیت صحبت خواهم کرد. حالا شما اسم آن را تبشیر یا تبلیغ بگذارید، اما من یک چیز را میدانم: من در اعتیاد مرده بودم و مسیح مرا زنده کرد. من برنامههای تلویزیونی مسیحی را تماشا میکنم و آنها به من آموزشهای مسیحی میدهند. خانوادهای که شما همراه من در سمنان دستگیر کردهاید نیز با یاری خدا از اعتیاد رهایی یافته بودند. ما معتادان نجات یافتهای هستیم که شما هنگام عبادت و پرستش ما را دستگیر کردهاید.”
خانواده
۱۸) بعد از ۱۰ تا ۱۲ روز به من اجازه دادند با همسرم تماس بگیرم. همسرم به من اطلاع داد که یکی از اقوام ما که فرزندی هم سن دختر ما دارد، دخترمان را هر روز با ماشین به مدرسه میبرد. خدا را شکر کردم که بهترین خدمات را برای حمایت از خانوادهام فراهم کرده بود. من دخترم را با موتور به مدرسه میبردم، اما حالا او را با ماشین به مدرسه میبردند! برادرم نیز برای ملاقات به زندان آمد و برایم لوازم بهداشتی آورد، اما مأموران اجازه ندادند آنها را بگیرم و استفاده کنم. فکر کنم آنها میخواستند از طریق محیطِ کثیف زندان، مرا تحت فشار قرار دهند تا به اسلام بازگشت کنم.
آزادی موقت
۱۹) من ۲۲ روز در سلول انفرادی و سپس ۸ روز در بند عمومی زندان سمنان بازداشت بودم. در بند عمومی، دعا کردم: “خدایا به من کمک کن هر روز صبح، ظهر و شب بتوانم در مورد مسیحیت با زندانیان صحبت کنم.” در آن ۳۰ روز با ۲۳ نفر درباره مسیحیت صحبت کردم و همه آنها مسیحی شدند. سه نفر از آنها حکم اعدام داشتند. پس از ۳۰ روز بازداشت، با قرار وثیقه ۱۰۰ میلیون تومانی، که سند منزل یکی از بستگانمان بود آزاد شدم.
۲۰)روش کلیسای خانگی ما چنین بود که هر شب گزارشی در مورد خدمات به مسئولان گروه ایمیل کنیم. بنابراین ۱۲ روز پس از آزادی از زندان، گزارش آنچه در زندان اتفاق افتاده بود را برای مسئولان ارشد کلیسا ارسال کردم. ۲۳ نفر از زندانیان مسیحی شده بودند و من یقین داشتم که خداوند مرا برای این خدمت به زندان برده است، همچنین در انتهای ایمیل نوشتم که آماده ادامه فعالیتهای مسیحیام هستم. آنها تصمیم گرفتند که من به شهرهای سمنان و گرمسار نروم اما به فعالیتهای مسیحیام در شهرهای دیگر ادامه دهم.
دادگاه بدوی
۲۱) در ۲۹ بهمن ماه ۱۳۸۸، دادگاه انقلاب سمنان رسماً من و یکی از اعضای خانوادهای که در منزل آنها دستگیر شده بودیم، به اتهام “تشکیل گروه تبلیغی به نفع مسیحیت، به قصد اخلال در امنیت کشور”، “تبشیر و ترویج مسیحیت” و “ضربه زدن به اعتقادات اسلامی جوانان” ایران به یک سال حبس تعلیقی بر اساس ماده۵۰۰ قانون مجازات اسلامی محکوم کرد. مدت زمان تعلیق این حکم ۵ سال بود و قاضی هشدار داد که در طول این مدت تعلیق ورود من به استان سمنان ممنوع است. قاضی مجازات حبس را به جریمه نقدی بدل کرد و ۵ میلیون تومان از هر یک از ما دریافت کردند. قرار بود ۳ میلیون تومان از آن در پایان مدت تعلیق به ما بازگردانده شود که البته به دلیل دستگیری بعدی من تمام مبلغ توقیف شد. –
۲۲) در دادگاه قاضی گفت: “شما در خانه تیمی با دیگر اعضای گروه بودید، و وقتی مأموران وارد آن خانه تیمی شدند، دو خانم در آن منزل بودند که شئونات اسلامی را رعایت نکرده بودند و حجاب اسلامی نداشتند. من به قاضی گفتم که حجاب باید روی دل و نگاه ما باشد.”
۲۳) قاضی در ادامه گفت: “من سه سوال از تو میکنم. اگر پاسخت قابل قبول باشد، تو تبرئه میشوی و گرنه حکم اعدامت را صادر میکنم. اصلاً برای من مهم نیست که تو عضو خانوادهی شهید هستی.” دعا کردم و از خدا حکمت خواستم.
”سوال اول: قرآن چه کتابیه؟“ جواب دادم: “کلام الله.“
“سوال دوم: محمد کیه؟“ گفتم: “رسول الله.“
“سول سوم: علی کیست؟“ گفتم: «امام اول شیعیان.»
من فقط دعا کردم که او نپرسد که حالا به باور تو “الله” کیست! اما قاضی هیچ سوال دیگری نپرسید و چون سابقه کیفری هم نداشتم، فقط به من هشدار داد که “در ایران تبلیغ درباره مسیحیت جرم تلقی میشود و اجازه نداری در مورد مسیحیت با کسی صحبت کنی!” قاضی باز تاکید کرد که “تو ۵ سال حق ورود به استان سمنان را نداری و اگر در این پنج سال به این استان بیایی به ۱ تا ۵ سال زندان محکوم خواهی شد.” قاضی به خانواده سمنانی هم هشدار داد که به هیچ عنوان اجازه تماس با من را ندارند و در صورت ورود من به منزل آنها، به حبس محکوم میشوند.
دادگاه تجدید نظر
۲۴) جلسه تجدیدنظر من در شعبه ۴ دادگاه تجدید نظر استان سمنان برگزار شد. قاضی محمد حسین سلامی و مستشار دادگاه هادی عباس نژاد بود. قاضی با این استدلال که «سوء نیت به قصد بر هم زدن امنیت کشور» احراز نشده و دلایل اثباتی برای آن وجود ندارد، ما را از اتهام “اخلال در امنیت کشور” تبرئه کرد. حکم دادگاه تجدید نظر در ۱۸ بهمن ۱۳۸۹ صادر شد. در حال حاضر ما هنوز از طریق فیس بوک با یکدیگر در ارتباط هستیم.
دستگیری در زاهدان
۲۵) قبل از صدور حکم تجدیدنظر، من در ۶ تیرماه ۱۳۸۹، در زاهدان دستگیر شدم، آن هم هنگامی که با خانوادهای که از اعتیاد به مواد مخدر آزاد شده بودند جلسه خانگی داشتیم. من، مادر خانواده، دو پسر و دختر جوانش و یکی از دوستانشان در آن منزل بودیم. ساعت ۱۱ ظهر، زنگ در منزل به صدا درآمد. یکی از آنها در را باز کرد و حدود ۷ یا ۸ مأمور مرد با اسلحه و بیسیم وارد منزل شدند. آنها با صدای بلند و با لحنی تند، ایجاد رعب و وحشت کردند. همه اعضای خانواده ترسیده بودند و مادر خانواده گریه میکرد. به او گفتم: “نترس، آنها با من کار دارند.” هر کدام از ما با چشم بند و ماشین جداگانه بردند.
بازداشت
۲۶) در زندان لباسهایم را درآوردند، لباس زندان را به من دادند و سپس با چشم بندم من را به یک سلول انفرادی در «بازداشتگاه حاج داوود» بردند. این مکان تحت کنترل وزارت اطلاعات و خارج از زندان است. مکان دقیق آن را نمیدانم، اما حدود ۴۰ دقیقه با زندان فاصله داشت. شکنجه گاه حاج داوود در زاهدان معروف است. زندانیان را برای شکنجه و اعتراف به آنجا میبرند.
۲۷) روز اول، آنها یک فرم برای نوشتن مشخصاتم به من دادند. یکی از سوالات در مورد دین همسرم بود و من نوشتم که همسرم مسلمان است و من آرزو میکنم که او مسیحی شود و با هم فعالیتهای مسیحی انجام دهیم. مأموران آنچه را که در مورد همسرم نوشته بودم باور نمیکردند. به همین دلیل مأموران اطلاعات دوبار به مدرسهای که همسرم در آن کار میکرد رفتند و در مورد مسلمان بودن یا مسیحی بودن وی تحقیق کردند.
۲۸) سه روز پس از دستگیری من نیز یکی از بازجوها با همسرم تماس گرفت. در ابتدا، او با لحنی تندی با همسرم صحبت کرده بود، اما پس از اینکه فهمید او به راستی مسلمان است، لحن او تغییر کرده و آرام شده بود. بازجو گفت: “چرا مراقب همسرت نیستی؟ تو میدونی کجاها میره و چه کارهایی میکنه؟” همسرم پاسخ داد: “او راه خودش را انتخاب کرده است و من نمیتونم او را از راهی که انتخاب کرده برگردانم.” بازجو گفت: ”شما باید طلاق بگیرید! ازدواج شما حرام است!” همسرم پاسخ داده بود: “ما سه فرزند داریم و من نمیتوانم از شوهرم طلاق بگیرم.” آنها همچنین با خانوادهام تماس گرفتند و برادرم را احضار کردند. او به بازجوها گفت: “علی در دوران جنگ در خط مقدم جبهه بود. او موجی شده و از نظر روانی بیمار است. لطفاً او را آزاد کنید.”
۲۹) در بازجویی دوم، بازجویان از سوابق کیفری من دریافتند که قبلاً یکبار در سمنان دستگیر شده بودم. آنها گفتند: “تو در بازداشت اول آدم نشدی! تو مبشر مسیحی هستی؛ هدف و مأموریت تو تبلیغ مسیحیته! بعد از آزادی از زندان سمنان، ما سایه به سایه دنبالت بودیم!” اما چهار ماه پس از آزادی از زندان سمنان، من در یک کنفرانس آموزشی مسیحی که توسط یک کشیش برگزار شده بود شرکت کرده بودم و وزارت اطلاعات از آن بی اطلاع بود. بنابراین فهمیدم که بازجوها دروغ میگویند که مرا تعقیب میکردند.
۳۰) مردم گمان میکنند وزارت اطلاعات همه چیز را دربارهی همهی ابعاد زندگی ما میداند، اما به هیچ وجه این طور نیست. وزارت اطلاعات به جاسوسان و مخبران پول میدهد تا جاسوسی کرده و اطلاعات را به آنها گزارش دهند. مأموران اطلاعات از من میخواستند که با آنها همکاری کنم و میگفتند: “تو اسیر افکار غربی شدهای! از زن و فرزندانت خجالت بکش! ما میتوانیم برای تو شغل ایجاد کنیم، اما تو باید دست از این کارها برداری.” با این وعدهها قصد داشتند مرا به دین اسلام بازگردانند.
سلول شکنجه
۳۱) اولین سلول انفرادی که مرا به آنجا بردند بسیار تاریک و کم نور، گرم و پر از حشرات بود. در تمام ۲۴ ساعت شبانهروز، صدایی مانند صدای هلیکوپتر در فضای سلول به گوش میرسید که بر اعصاب و روان من فشار میآورد. اجازه نداشتم چشم بندم را در سلول بردارم. یک دوربین مدار بسته در سلول وجود داشت و اگر من چشم بندم را بر میداشتم، یک مأمور میآمد و با چوب مرا میزد. یک دوش برای شستن سر و صورت وجود داشت، اما حتی هنگام شستن صورت، من فقط اجازه داشتم چشم بندم را کمی بالا بیاورم تا حدی که سقف، دیوار و دوربین را نبینم. هفتهای یکبار برای بازجویی مرا میبردند. آنها میخواستند از طریق تهدید و شکنجه روانی مرا به اسلام بازگردانند. آنها گفتند: “ما میدونیم که تو در انتخابی که کردهای مصمم هستی، اما ما هم عجلهای نداریم؛ ما راهها و تکنیکهای زیادی برای بازگشت تو به اسلام داریم.” من حدود یک ماه در این سلول نگهداری شدم.
۳۲)یک روز، ساعت ۳ بعدازظهر، مرا به سلول انفرادی دیگری بردند که خنک تر و تمیزتر بود. ساعت ۶ بعد از ظهر، آنها غذایی را به داخل سلول انداختند. من بسیار سردم شده بود و درخواست کردم که “لطفاً اگر میتونید دمای کولر را تغییر بدید؟” مأمور با تمسخر گفت: “چَشم، حتماً!” اما بعد درجهی سرما را بیشتر کرد، به طوری که سلول بسیار زیاد سرد شد و من تا صبح احساس یخ زدگی داشتم. صبح به مأمور گفتم: “دیشب شما اشتباهی دمای درجه حرارت را کم کردید و من از سرما یخ زده بودم.” مأمور گفت: “معذرت میخوام” و باز هم درجه حرارت را بیشتر کاهش داد. آنجا بود که متوجه شدم در سلول شکنجه هستم.
۳۳) حدود نیم ساعت ورزش کردم تا خود را گرم کنم، اما به نفس نفس زدن افتادم. از خدا خواستم که کمکم کند، چون توان جسمی من ضعیف شده بود. در روح به پرستش مشغول شدم. با خدا وعده کردم که “من به هیچ وجه تو را انکار نخواهم کرد.” با قدرتی که خدا به من داد توانستم ورزش کنم و حتی یک بار آنقدر داغ شدم که تقریباً حدود ۴ ساعت، دکمه لباسهایم را باز کردم. وقتی مرا برای بازجویی بردند، دیدم که بازجو سرما خورده است، زیرا او زیر کولر نشسته بود. از من پرسید: “تو باز هم میخوای مقاومت کنی و به دین اسلام برنگردی؟” بعد ادامه داد: “اگر راست میگی، از عیسی بخواه تا معجزهای به من نشان بدهد!” گفتم: “چه معجزهای بزرگتر از این وجود داره که شما زیر کولر نشستید و سرما خوردهاید اما من در اتاق سرد شکنجه گاه صحیح و سالم هستم؟”
۳۴) من به مدت ۳۶ روز در آن سلول دوم بودم و در آن مدت سه بار بازجویی شدم و مرا حدود پنج بار به حیاط خلوتی که چهار طرف آن دیوار داشت و سقفش با میلههای آهنی پوشانده شده بود، برای هواخوری بردند. من با لذت و با خوشحالی پاچههای شلوار و آستین پیراهنم را بالا میدادم و میگفتم: “خدایا، بدنم را با آفتاب سوزان زاهدان پر کن، تا بتونم سرمای سلول را تحمل کنم!” بعداً، در زندان عمومی، با مردی ملاقات کردم که به من گفت: “من شش روز در سلول شکنجه سرد بودم و مجبور شدم به دروغ اعتراف کنم که من مسجد امام علی را بمبگذاری کردهام، تا مرا از آن سلول بیرون بیاورند!” وقتی آن زندانی متوجه شد که من ۳۶روز در آن سلول بودم، بسیار متعجب شد و گفت: “غیرممکنه که تو بتونی زنده از اون اتاق بیرون اومده باشی!”
تداوم بازجویی ها
۳۵) در روز اول و دوم بازجوییهایم، وقتی که بازجو با خشونت با من صحبت میکرد، من به او گفتم: “شما به من بی احترامی میکنید، من سکوت میکنم و پاسخ سوالات شما را مکتوب مینویسم.” یک بازجویی در آنجا بود که از تبریز آمده بود و اطلاعات زیادی از کتاب مقدس و مسیحیت داشت و از نوکیشان مسیحی زیادی بازجویی کرده بود. یک بار، در یک روز جمعه، این شخص از من بازجویی میکرد. با همان لهجه تبریزیاش گفت: “جواب سوالات را نمیدهی؟” سپس در حالی که دستانم را از پشت به صندلی بسته بودند، با مشت و لگد به همهی اعضای بدنم ضربههای شدیدی زد و من با صندلی روی زمین افتادم و دندانم شکست.
۳۶) شدت ضرب و شتم او غیرعادی بود و به نظر میرسید از چیز دیگری ناراحت است. من فکر کردم شاید به این دلیل است که روز جمعه است و او مجبور بود که در روز تعطیل خود به آن مکان بیاید. بنابراین گفتم: “منو ببخشید که مجبور شدید روز جمعه از وقت استراحتتون بگذرید و به اینجا بیایید.” گویی این حرف بیشتر ناراحتش کرده بود. با عصبانیت بیشتری پرسید: “مسخرهام میکنی؟” گفتم: “خیر، من مطابق کتابمقدس رفتار میکنم که به ما میگوید برای دشمنانتان دعای خیر و برکت کنید.”
۳۷) من گفتم: “من و دوستانم معتادانی هستیم که از اعتیاد به مواد مخدر نجات یافتیم. ما با هم جمع میشویم، عبادت و پرستش میکنیم و برای آزادی سایر معتادان نیز دعا میکنیم. دولت با کاری که ما انجام میدهیم مشکل ندارد، پس چرا ما را اذیت میکنید؟” او گفت: “تو دروغ می گویی! تو مبلغ مسیحیت هستی و میخواهی با برنامه ریزی نظام را برانداز کنی!” او چشم بندم را برداشت و در تبلت خود، ویدیوئی از یکی از جلسات خانگی ما را به من نشان داد.
۳۸) حدود یک ماه قبل از دستگیری من، یکی از پسران جوان گروه کلیسای خانگی در زاهدان با پدرش درباره مسیحیت صحبت کرده بود. پدرش گفته بود: “من به جلسه نمیآیم، اما سوالاتم را از مسئول گروهت بپرس و پاسخها را برای من فیلم بگیر تا بتوانم آنها را گوش کنم.” من نمیدانستم که آن پسر جوان از من فیلم میگیرد. اما مشخص شد که پدرِ پسر جوان جاسوس بود و در وزارت اطلاعات کار میکرد و حقوق نسبتاً خوبی دریافت میکرد و او این فیلم را به وزارت اطلاعات ارسال کرده بود.
۳۹) یک بار امام جمعه زاهدان در زندان به ملاقات من آمد. او از مأموران خواست تا چشم بند من را بردارند. در طول چهار ماهی که در بازداشت بودم، همیشه چشم بند داشتم و آن جلسه برای اولین بار بود که بدون چشم بند صحبت میکردم. امام جمعه قصد داشت با نصیحت کردن مرا به اسلام بازگرداند، اما من دلایل مسیحی شدن خود را توضیح دادم و دعوت وی برای بازگشت به اسلام را نپذیرفتم.
همسلولیهای گوناگون من
۴۰) بعد از گذشت بیش از دو ماه در سلول انفرادی بودن، مرا به سلول تاریکی در کنار زندانیانی که مشکلات روحی و روانی داشتند انداختند. زندانیان آنجا چشم بند نداشتند و غذاهایشان را هم نمیخوردند. دستها و پاهای آنها بسته بود، زیرا در غیر اینصورت به مأموران حمله میکردند. مأموران این زندانیان را از لحاظ روحی و روانی شکنجه داده بودند و آنها به مرز جنون و دیوانگی رسیده بودند. من حدود یک ماه در این سلول بودم. در سلول من، یک زندانی جوان ژولیده با صورتی پر مویی بود که دست و پایش را بسته بودند. من در همان شب اول دو ساعت با او درباره مسیحیت صحبت کردم. سپس برای او دعا کردم و از تسلی، قدرت و شفای خداوند را برای او طلبیدم. یک هفته بعد، مأموران از آرامش این زندانی متعجب شدند. از آنها خواهش کردم موها و ریش او را اصلاح کنند و زنجیرهای دست و پای او را نیز باز کنند. وقتی موهایش را کوتاه کردند، چهرهاش خیلی تغییر کرد و وقتی به سلول برگشت، او را نشناختم. مأمور گفت: ”ما به ضمانت تو، دست و پایش را باز میکنیم، اگر بلایی سر تو بیاره ما هیچ مسئولیتی رو نمیپذیریم.”
۴۱) بعداً، به یکی از مسئولان رده بالای وزارت اطلاعات که از تهران آمده بود، اطلاع دادند که من جلوی دهانم را نمیگیرم و با زندانیان در مورد مسیحیت صحبت میکند. همچنین آنها تمام صحبتهایی که با آن مرد جوان در سلول کرده بودم را نیز به او انتقال داده بودند. رئیس زندان گفت: “تو عضو خانوادهی شهید هستی؛ چه بلایی میخواهی سر خود، همسر و فرزندانت بیاوریم؟ چرا مراقب زبانت نیستی! چرا مغز دیگر زندانیان و کسانی که بیرون هستند را شستشو میدی؟” در پاسخ گفتم: “خدا میخواهد من پیغام حقیقت را با شما و بقیه زندانیان در میان بگذارم.”
۴۲) چهارمین سلولی که من را به آنجا بردند مخصوص زندانیانی بود که قرار بود اعدام شوند. مأموران دستها و پاهای این زندانیان را بسته بودند تا خودکشی نکنند. من نگران همسر و فرزندانم نبودم. میدانستم خدا از آنها محافظت میکند. از یک طرف، من خوشحال بودم که آنها میخواهند مرا اعدام کنند، چون نزد خدا میرفتم. اما از طرف دیگر، با اشکها در حضور خدا توبه کردم و گفتم: “خدایا، مرا ببخش اگر من مسیحی خوبی نبودم!” در آن روزها، بیش از ۱۰۰ زندانی را دیدم که برای اعدام بردند.
۴۳) روزی یکی از بازجویان به من گفت: “ما روش دیگهای هم برای به حرف آوردنت داریم. ما زن و بچههای زیبات رو تکه تکه میکنیم!” پاسخ دادم: “من زندگی خود، همسر و فرزندانم را به مسیح سپردهام و از ایمانم برنمیگردم.” بازجویی که از تبریز آمده بود با شنیدن صحبتهای من، گفت: “این جز حواریون هست که تا این حد در ایمانش پابرجا و استوار مونده!” سپس ادامه داد: “تو برای ایران سم هستی! تو غلط میکنی در ایران بمونی و مردم ایران رو به مشکل بندازی! اگر در ایران بمانی، تو رو مخفیانه میکشیم. بهتر است بعد از آزادی ایران رو ترک کنی و به کشورهای مسیحی بروی!”
۴۴) من در مجموع حدود چهار ماه در بازداشت بودم. پس از گذشت این مدت از حبس و زندان، متوجه شده بودند که من با هرگونه شکنجه، تهدید یا فشار به اسلام باز نخواهم گشت.
زندان مرکزی زاهدان
۴۵) پس از چهار ماه که در آن بازداشتگاه بودم، من را به زندان مرکزی زاهدان بردند و در آنجا به مدت پنج روز همراه با ۲۳۰ نفر زندانی دیگر در یک بند بودیم. فضای آن بند، ظرفیت ۱۲۰ نفر را داشت و تعداد ما تقریبا دو برابر گنجایش بود. محل خواب بسیار تنگ و کوچک بود. مجبور بودیم به پهلو بخوابیم. بازجوها میدانستند که من در گذشته اعتیاد به مواد مخدر داشتم. آنها تصور میکردند که اگرچه در تحمل شکنجه در بازداشتگاه وزارت اطلاعات سربلند بیرون آمدم، اما با دیدن مواد مخدر حتماً لغزشی خواهم خورد و تسلیم پیشنهاد مواد مخدر خواهم شد.
۴۶) گویی آنها تازه شکنجههای اصلی را شروع کرده بودند. من را به یک سلول خاص منتقل کردند. سلول ۵ در بند ۵ با سایر بندها فرق داشت. داخل آن اتاق ۱۲تخت بود و ما ۱۱ نفر بودیم. زندانیان از تخت اضافی به عنوان کمد آشپزخانه استفاده میکردند و میوههایی را که با فرغون برای زندانیان میآوردند در آنجا نگهداری میکردند. اما بعداً متوجه شدم که این سلول در واقع مرکز فروش مواد مخدر برای کل زندان بود و به همین دلیل این زندانیان چیزهای اضافی دریافت میکردند. ۲۲۰۰ زندانی در زندان بودند و من تنها کسی بودم که سیگار نمیکشیدم و مواد مخدر مصرف نمیکردم.
۴۷) زندانیان آن بند تمام مواد مخدری را که قبل از مسیحی شدنم استفاده کرده بودم را جلوی چشمم بسته بندی میکردند. یکی از هم بندهایم میگفت: “میدونم خستهای! بیا و کمی از این مواد رو مصرف کن.” در پاسخ گفتم: “من تمام این مواد رو ۲۰ سال استفاده کردم، اما وقتی مسیحی شدم، برای من پایان مصرف مواد مخدر بود.” همه هم زندانیهایم به من خندیدند و میگفتند: “زندانیانی اینجا اومدن که حتی سیگار هم نمیکشیدن، اما بعد از چهار یا پنج ماه شروع کردن به مصرف مواد مخدر و الکل؛ چه برسه به تو که سابقهی مصرف مواد مخدر داشتی!”
۴۸) یکی از بازجوها، که برادرش هم در خط مقدم جبهه شهید شده بود، از من پرسید: “چطور ممکنه تو ۲۰ سال مواد مخدر مصرف کرده باشی و بتونی توی این زندان طاقت بیاری و مواد مخدر مصرف نکنی؟” به او گفتم: “من برای ترک اعتیاد در کلاسهای زیادی شرکت کرده بودم. اما هیچ کدام به من کمک نکرد. دعا و نذرهای اسلامی زیادی هم کردم، اما مستجاب نشد. فقط عیسی مسیح مرا از بیماریهایم شفا داد و از اعتیاد آزادم کرد.”
خانواده
۴۹) از اولین روزی که مسیحی شدم، به همسرم گفتم اگر روزی مرا به زندان ببرند، او و فرزندانمان نباید برای ملاقاتم به زندان بیایند، زیرا محیط زندان برای آنها مناسب نیست. در زندان شاهد جنایات زیادی از جمله تجاوز و کارهای غیراخلاقی دیگر توسط مأموران دولتی نسبت به زندانیان و خانوادههایشان بودم. به همین دلیل با خانوادهام به جای ملاقات حضوری، با تلفن زندان صحبت میکردم. زمانی که من در زندان بودم، هر از چند گاهی برادرم، خواهرزادهام و داماد خواهرم به ملاقات من میآمدند.
۵۰) یک روز خواهرم تماس گرفت و گفت: “یکی از مأموران اطلاعات با پدرمان تماس گرفته و گفته: یکی از پسرانت شهید شده و یکی دیگر از پسرانت کافر شده است!” و پدرمان با شنیدن این خبر سکته کرده.” من برای ملاقات پدرم درخواست مرخصی کردم، اما رئیس زندان گفت: “تو از معتادها هم بیشتر برای جامعه مضر هستی! تو کافر هستی و باید از ما تشکر کنی که هنوز زنده نگهت داشتیم!” حتی وقتی برادرم درخواست کرده بود که به من مرخصی کوتاهی داده شود تا بتوانم با پدرم ملاقات کنم، مأموران به برادرم گفته بودند: ”برادرت ایمان، هیچ حق و حقوقی ندارد! بهتره برای او دعا کنید که به دین اسلام بازگشت کنه! “ مدتی بعد پدرم فوت کرد.
۵۱) در دوران بازداشت من، هیچ یک از اعضای خانوادهام به دیدار همسر یا فرزندانم نرفته بودند. حتی در مراسم خاکسپاری پدرم، همسر و فرزندانم مجبور شده بودند با اتوبوس بروند، زیرا هیچ کس نمیخواست آنها را سوار ماشین خود کند. همه در مراسم عزاداری به آنها بیتوجهی کرده بودند و رفتارهای نامناسب و سردی داشتند. پس از فوت پدرم، برادران و خواهرانم میراث را بین خود تقسیم کردند و به من گفتند: “تو کافر هستی ؛ این ارث به تو تعلق نمیگیرد.”
دادگاه
۵۲) بعد از پنج ماه که در زندان مرکزی زاهدان بودم، در ۱۴ بهمن ماه ۱۳۸۹ از زندان به دادگاه فرستاده شدم، اما اجازه نداشتم که وکیل داشته باشم. قاضی مهران بامری رئیس شعبه دوم دادگاه انقلاب اسلامی زاهدان بود. او با توهین گفت: “چرا جلوی زبونت رو نمیگیری و مثل کلاغ از این شهر به آن شهر میری و در مورد مسیحیت صحبت میکنی!” پاسخ دادم: “من از شما سوالاتی دارم: اگر فرزند شما فلج شد و امام رضا او را شفا میداد، آیا در مورد این شفا با دیگران صحبت نمیکردید؟” پاسخ داد: “بله میکردم.” به او گفتم: “من به مواد مخدر اعتیاد داشتم، افسرده بودم، کمردردهای شدیدی داشتم، اما عیسی مسیح مرا شفا داد و مرا آزاد کرد بنابراین در مورد این شفا با مردم صحبت میکنم.”
۵۳) اتهام من “توهین به مقدسات”، و فعالیت در زمینه “جذب و ترویج افکار انحرافی” عنوان شده بود. در نهایت قاضی من را بر اساس ماده ۵۱۳ قانون مجازات اسلامی به اتهام “توهین به مقدسات” به یک سال حبس تعزیری محکوم کرد. پس از جلسه دادگاه، برادرم برای ملاقات با من به زندان آمد. بازجوها به او گفتند: “چون ایمان، عضو خانوادهی شهید است و مجروح جنگی است این بار برای او حکم حبس تعزیری صادر کردیم، اما دفعهی بعد حکم اعدامش را صادر خواهیم کرد.”
۵۴) از آنجا که من قبلاً حدود هشت ماه از دوران حبس– یعنی دو سوم مجازات– را در بازداشت گذرانده بودم، علیه حکم اعتراض نکردم. پس از پایان دوران محکومیت سند منزلمان که به عنوان وثیقه گذاشته بودیم آزاد شد. در طول سالی که من در بازداشت بودم، همسر و فرزندانم هیچ مشکل مالی نداشتند. همسرم در وزارت آموزش و پرورش کار میکرد و حقوق میگرفت و من پارکینگ منزلمان را اجاره داده بودم تا همسرم بتواند پول آن را دریافت کند.
پس از آزادی
۵۵) پس از آزادی از زندان مرکزی زاهدان، گزارشی از یک سال زندان خود به مسئولان کلیسای خانگیمان ارسال کردم. من در ایمیل توضیح دادم که هزاران نفر دربارهی عیسی مسیح از من شنیدند، و دیگر اجازه ورود به زاهدان یا شهر زابل را هم ندارم. اما آماده هستم تا مرا برای فعالیتهای کلیسایی به شهرهای دیگر بفرستید. مسئولان کلیسا پاسخ دادند: “تا اطلاع ثانوی، اجازهی فعالیت کلیسایی، تماس تلفنی و دیدار اعضای کلیسا را نداری. شما یک سال است که از خانوادهی خود دور هستی. بنابراین باید به همسر و فرزندانت خدمت کنی. الان وقت استراحت تو با خانواده است.”
۵۶) با این که هیچ فعالیت کلیسایی انجام نمیدادم، اما هر ماه یک بار نیمههای شب یک نفر با شمارهی ناشناس تماس می گرفت و میگفت: “ما سایه به سایه دنبال تو هستیم. مراقب باش!” حدود یک سال پس از آزادی من این تماسها ادامه داشت و من اینها را با مسئولان کلیسا در میان گذاشتم.
۵۷) از اینکه نمیتوانستم هیچ فعالیت مسیحی انجام دهم بسیار ناراحت بودم. البته من به طور مخفیانه در تهران، در مورد مسیحیت با مردم صحبت میکردم، اما اجازه حضور در جلسات کلیسای خانگی را نداشتم. سپس مسئولان کلیسا به من گفتند: “بهتر است به کشور آلمان مهاجرت کنی. ما در آن کشور کلیسایی داریم که میتوانید در آنجا مشغول فعالیتهای مسیحی بشی.” بنابراین در ۲تیرماه ۱۳۹۱، من ایران را به مقصد ترکیه ترک کردم. من به تنهایی رفتم تا اگر ممنوع الخروج و دستگیر شدم، خانوادهام دچار مشکل نشوند.
۵۸) پس از چند ماه اقامت در ترکیه، خانوادهام به من ملحق شدند و در سال ۱۳۹۱ ما درخواست پناهندگی کردیم و در اردیبهشت ماه ۱۳۹۳ درخواست پناهندگی ما پذیرفته شد. همسرم در سال۱۳۹۷ به مسیحیت گروید، اما حتی قبل از گرویدن به ایمان مسیحی، در تمام فعالیتهایی که در کلیسای ایران انجام میدادم، از من حمایت میکرد. او حتی اغلب روزهای جلسات را به من یادآوری میکرد. در حال حاضر او و فرزندانم نیز اعضای فعال کلیسای ما هستند.
به مرور زمان، تعداد بیشتری از بستگانم نیز مسیحی شدند.
Kommentare
Kommentar veröffentlichen