اقلیت‌های دینی: انکار حاکمان، سکوت قربانیان

  رضا کاظم‌زاده، روانشناس، نویسنده و مدیر مرکز روانکاوی «اگزیل» در بروکسل با «ام ویسز» در مورد انزوای اقلیت‌ها از

یکدیگر، حتی پس از مهاجرت به جوامع دمکراتیک، نهادینه شدن ترس و دلایل سکوت این قربانیان حکومت اسلامی و بی‌تفاوتی بخش مهمی از جامعه ایران در قبال تبعیض و جفا علیه اقلیت‌های دینی و مذهبی ایران صحبت کرده است.

سال گذشته زمانی که گزینه «سایر ادیان» از فرم درخواست کارت ملی حذف شد، هیچ کمپین گسترده‌ای در جامعه ایران برای حمایت از اقلیت‌های دینی مانند بهاییان، نوکیشان مسیحی و یارسانی‌ها شکل نگرفت، حال آن که این امر موجب محرومیت میلیون‌ها ایرانی از حقوق ابتدایی خود مانند ثبت نام در مدرسه یا بستری شدن در بیمارستان می‌شد. چرا؟


_دلایل این بی‌تفاوتی گوناگون است. از زاویه روانشناختی می‌توان گفت که مهم‌ترین عاملی که ما را به واکنش نسبت به رنج و آلام فرد و یا گروه دیگری وامی‌دارد احساس همدردی و اگر به شکلی عمومی‌تر بگوییم احساس همدلی است. احساس همدردی و همدلی نیز در آدمی بر یکی از مکانیسم‌های مهم روان، یعنی توانایی بشر در همانندسازی (identification) با دیگری استوار است. به زبان ساده و کوتاه یعنی این‌که آدمی به این دلیل برای هم نوع خویش دل می‌سوزاند که میان خود و آن دیگری نوعی نزدیکی و قرابت احساس می‌کند و در نتیجه قادر می‌گردد خود را در موقعیت او تصور کند و از این طریق حال و روزش را بفهمد. یعنی وقتی انسان دیگری را در شرایط سخت و دشوار می‌بیند، وقتی متوجه ظلم و تعدی به او و یا گروه اجتماعی او می‌شود، دچار ناراحتی، نگرانی و رنج می‌شود چرا که به نوعی خود را با آن دیگری همانندسازی می‌کند و در نتیجه این گونه می‌پندارد که این اتفاق در مورد او نیز می‌توانست بیفتد. به همین دلیل نیز تمامی نظام‌های سنتی و مدرن و همینطور نظام‌های دیکتاتوری یا آزاد، برای ایجاد همبستگی میان گروه‌هایی که به رسمیت می‌شناسند یا وجود و حضورشان را در فضای ذهنی انسان‌ها خواهانند و به طور مستمر تقویت می‌کنند، بر شباهت‌های خاصی انگشت می‌گذارند و در عین حال از تولید یا تقویت شباهت میان آدمیان به طرق دیگر اجتناب و دوری می‌کنند. به عنوان نمونه در ایران احساس همذات‌پنداری و نزدیکی و همبستگی انسانی بر پایه‌ی اعتقاد دینی گذاشته شده است. ملت ایران در قانون اساسی ما مسلمان و دین رسمی‌اش شیعه‌ی اثنی‌عشری تعریف شده است. یعنی آنچه از کودکی در مدارس آموزش داده میشود و در تمامی رسانه‌های تبلیغاتی و رسمی به عنوان مبنای همبستگی و نزدیکی میان افراد تلقی می‌گردد، تعلق دینی است. بنابراین یک فرد ایرانی در سطح ملی، میبایست در درجه‌ی نخست بر مبنای اعتقاد دینی‌اش با یک فرد ایرانی دیگر احساس همبستگی و نزدیکی کند یعنی این که خود را با او همذات و همانند بپندارد.

چنین فرهنگ و سیستم آموزشی‌ای که مبنای همبستگی ابتدایی میان شهروندان را تعلق به گروهی خاص عنوان می‌کند، مطمئناً فرهنگ نظامی است که بر مبنای تبعیض شکل گرفته است، حال این معیار تعلق گروهی، نژاد باشد، خواه دین یا ایدئولوژی مسلط بر اجتماع.

در یک اجتماع دمکراتیک نیز همبستگی میان افراد بر اساس قدرت همانندسازی متقابل شهروندان بنا شده، منتها از آن‌جایی که نمی‌خواهند این همبستگی برپایه‌ی نظام تبعیض جدیدی منتهی شود، معیار همانندسازی و احساس همدلی ناشی از آن را بر امری قرار می‌دهند که تمامی افراد حاضر در آن اجتماع را دربربگیرد. اهمیت بیانیه‌ی «حقوق بشر» که به شکل متمم به قانون اساسی فرانسه پس از انقلاب ۱۷۸۹ پیوند خورده در این است که می‌خواهد هرگونه پیوند یا همبستگی گروه محور را (مانند همبستگی بر مبنای دین، طبقه‌ی اجتماعی، نژاد، جنسیت و...) در درجه‌ی دوم اهمیت قرار دهد.

به همین خاطر نیز واژه انتزاعی و تعیین ناپذیر «شهروند» معادل (citoyen) را در سیستم حقوقی خود اختراع کردند. مهمترین خصوصیت مفهوم «حقوق شهروندی» در قوانین اساسی دمکراتیک در این است که موجودی فاقد هرگونه تعلق گروهی را برای شرح حقوق انسان‌ها در اجتماع در نظر می‌گیرد: در واژه‌ «شهروند» نه تعلق دینی معلوم است نه جنسیت، نه تعلق طبقاتی یا قومی و غیره. یعنی تصور انسانی که فاقد هر گونه تعلق گروهی است. امری که در واقعیت ناممکن است، برای بنای نظامی دمکراتیک اجتناب‌ناپذیر است.

بدین ترتیب انسان‌ها تنها در انسان بودنشان با یکدیگر همبستگی ملی دارند. از این زاویه می‌توان گفت که در جامعه‌ی ما استفاده از مفهوم «شهروند» در شرایط فعلی نادرست است. در واقع تلاش تمام نیروهای اجتماعی و سیاسی در ایران که برای احقاق حقوق بشر مبارزه می‌کنند این است که مفهوم «شهروند» در شکل حقوقی‌اش، در قانون اساسی و نظام قضایی کشور، نهادینه شود.


پس از بیان این مقدمات بازگردیم به پرسش شما: بی‌تفاوتی یا کم توجهی ایرانیان به حقوق اقلیت‌های دینی (مانند بهائیان و نوکیشان مسیحی) را چگونه می‌بایست ارزیابی کرد. بر نکته‌ی بسیار مهم و قابل تاملی انگشت گذاشتید. اساس هر گونه نظام سلطه و استوار بر تبعیض، بر تلاش مداوم برای بی‌حس کردن افکار عمومی در رویارویی با ظلم و تعدی گذاشته شده است. هر بار که ما در برابر ظلمی سکوت اختیار می‌کنیم جمهوری اسلامی در امر کار فرهنگی-تبلیغاتی خویش موفق بوده و بالطبع ما ناموفق بوده‌ایم.

با این حال مطالعه‌ی چنین سکوتی علاوه بر آن که ما را با شیوه‌های کار جمهوری اسلامی آشنا می‌کند، ما را با مشکلات خود و اجتماع‌مان نیز که می‌بایست با آن‌ها مقابله کنیم آشنا میسازد. در بحث در باب سکوت می‌بایست به سه نوع سکوت که با یکدیگر ارتباط نظاممند دارند توجه داشته باشیم:

۱- سکوت حاکمان

۲- سکوت قربانیان

۳- سکوت شاهدان یا همان کسانی که مورد نظر شما در پرسش‌تان هستند.


سکوت حاکمان در ایران در اغلب موارد حکم انکار را داشته است. یعنی برای جمهوری اسلامی اساساً چیزی به نام «تبعیض دینی» در ایران وجود ندارد که بخواهد در مورد کم و کیفش اظهار نظر بکند. چنین امری تا وقتی که سکوت قربانیان و شاهدان ادامه دارد معمولاً دوام می‌آورد.

به عنوان نمونه نمایندگان نظام اسلامی تنها زمانی به شکل رسمی در مورد قتل‌های دسته جمعی در زندان‌ها در سال ۶۷ سخن گفتند که تعداد بی‌شماری از قربانیان به طرق مختلف در مورد این جنایات، دیده‌ها و شنیده‌های خود را نقل و پخش کرده بودند.

با این حال نقطه‌ی عطف این ماجرا که منجر به شکستن سکوت رسمی و انکار علنی شد شهادت یکی از شاهدان مهم و اصلی این ماجرا بود که دیگر جایی برای حاشا کردن باقی نمی‌گذاشت. منظورم نوارهایی است که از آیت‌الله منتظری در مورد اعدام‌های سال ۶۷ توسط فرزند ایشان در اختیار افکار عمومی قرار گرفت. در چنین شرایطی و پس از سال‌ها تلاش افراد و انجمن‌های ایرانی و بین المللی انکار به تدریج ناممکن گشت و حکومت مجبور شد تا سکوت خود را بشکند و روایت خود را از طرق گوناگون (در ابتدا به شکل مصاحبه بعضی از مسئولان و متهمان اصلی و سپس تحت پوشش ساختن فیلم‌ها و سریال‌هایی که بیشتر به تابستان ۱۳۶۰ و ماجراهای مربوط به آن می‌پرداختند) مطرح سازد. اما همین که نظام جمهوری اسلامی نیز مجبور به دفاع از خود و خروج از فاز انکار شد یک قدم مهم محسوب می‌شود.


در مورد سکوت قربانیان مستقیم و غیر مستقیم (خانواده‌ها و نزدیکان و هم‌کیشان)، عامل اصلی سکوت در اغلب موارد جو ترور، نداشتن امنیت جانی و ترس از واکنش نیروهای سرکوب است. در مواردی که فرد دستگیر یا مورد شکنجه قرار گرفته، ترماتیسم روانی ناشی از آن نیز مانع بسیار مهمی برای لب به سخن گشودن و دادخواهی کردن است. اما یک دلیل بسیار مهم سکوت قربانی در جوامعی مانند ایران، به مخاطب قربانی برمی‌گردد نه خود قربانی، بدین معنا که اگر قربانی لب به سخن نمی‌گشاید دلیلش این است که هنوز اجتماع آمادگی شنیدن آن را ندارد و زمینه‌هایش فراهم نیامده است. به عنوان نمونه، از دادگاه آدولف آیشمن (یعنی تقریبا ۱۵ سال پس از پایان جنگ جهانی دوم) به عنوان نقطه‌ی عطفی که زبان و بیان قربانیان معمولی هولوکاست را آزاد کرد نام می‌برند. در طی این مدت بسیاری زمینه‌سازی‌ها در حوزه‌ی عمومی انجام گرفت که ورود به بحث در موردشان در این مجال نمی‌گنجد. و اما در مورد سکوت از نوع سوم، یعنی سکوت سایر افراد و گروه‌های اجتماعی، می‌توان به طور خلاصه به عوامل زیر اشاره کرد:

- ایجاد بی‌حسی عمومی در سطح جامعه.

به‌کارگیری خشونت به شکلی عادی، روزانه و ســـازمان‌یـافته در زمیـنه‌های گوناگون: در نفس احکام قضایی مانند قصاص و اعدام، به‌ویژه در نحوه‌ی اجرای احکام به شکلی نمایشی در ملاء عام، در رفتار نمایندگان قانون در برخورد با هرگونه اعتراض و یا معضل اجتماعی، در شعائر دینی و نحوه‌های عرفی برای برگزاری مراسم که در مواردی با خودزنی همراه است و غیره. و همینطور توجیه انواع گوناگون خشونت توسط ایدئولوژی‌ای که هم از اِعمال خشونت و هم از دریافت آن تحت عناوین گوناگون مانند جهاد و شهادت، آرمانهای غایی برای زندگانی مومنان ساخته، میزان حساسیت افراد نسبت به خشونت دولتی را کاهش می‌دهد.

یکی از اهداف آموزشی گروه‌های حقوق بشری آشکار ساختن شکل‌های گوناگون خشونت پنهان در سطوح مختلف جامعه است. هر چه عرصه خشونت مشروع حتی در زمینه‌های عرفی مانند رابطه میان زن و مرد یا والدین با کودکان‌شان کاهش پیدا کند اعمال بی پرده خشونت دولتی نیز با مشکلات بیشتری روبه‌رو می‌گردد.

- موضوع دیگر به نداشتن اطلاعات کافی برمی‌گردد.

مهمترین استراتژی اقلیت‌های دینی در برابر سیاست‌های تبعیض‌آمیز نظام جمهوری اسلامی، سکوت و در صورت امکان مذاکرات پنهانی بوده است. البته در جامعه‌ای مانند ایران که سال‌ها پس از انقلاب جامعه‌ای دینی است که در آن تعصبات حاکم بر ذهن اکثریت شیعیان همچنان در مجموع قوی عمل می‌کند، در پیش گرفتن چنین سیاستی از سوی اقلیت‌هایی که هیچ‌گاه نتوانسته‌اند روی همدلی و احساس همبستگی با این اکثریت حساب کنند امری قابل فهم است.

اما چنین سیاستی اگر تا حد بسیار محدودی در مورد اقلیت‌های به رسمیت شناخته شده جواب داده در مورد اقلیت‌هایی مانند بهائیان و نوکیشان مسیحی به هیچ وجه استراتژی مناسبی نیست. البته در مورد نوکیشان مسیحی از استراتژی نمی‌توان سخن گفت چرا که اینان هنوز از سازماندهی لازم و تجربه‌ی طولانی و تاریخی اقلیتی مانند بهائیان در برابر تبعیض و نابردباری برخوردار نیستند، به همان شکل که هنوز از رسانه و انجمن‌هایی که خود شما یک نمونه از آن می‌باشید، به اندازه‌ی کافی برخوردار نیستند. این موضوع باعث می‌شود تا اکثریت جامعه از شرایط بسیار دشواری که این افراد در آن زندگی می‌کنند خبر نداشته نباشند.

جامعه‌ی بهایی جامعه‌ای شکل گرفته با نظام درونی سازماندهی شده و منسجمی است در حالی که نوکیشان مسیحی جمعیتی در حال شکل‌گیری است که هنوز صداها و ارگان‌های خود را برای اطلاع ‌رسانی پیدا نکرده است. مسلماً اقلیتی که در حال شکل گرفتن است در درون خود نیز با مشکلات بی‌شماری روبه‌روست که بخش مهمی از آن به بدنه‌ی خود جامعه و گاهی حتی خانواده‌های خود این افراد برمی‌گردد که همچنان نگاه‌شان به ایشان مملو از پیشداوری و تعصبات گوناگون است.

در این زمینه رشد و پیداکردن قدرت بیان که در درجه نخست اکثریت جامعه را مخاطب خود بداند بسیار با اهمیت است.


- موضوع دیگر متاسفانه به نظام تبعیض در درون خود نیروهای اپوزیسیون رژیم اسلامی بازمی‌گردد. به این که در ذهن و عمل مخالفان نظام جمهوری اسلامی و حتی گاهی نیروهای مدافع حقوق بشری نوعی از نظام سلسله مراتبی که به شکلی آگاهانه و اغلب ناخودآگاهانه قربانیان را به دسته‌هایی که برخی بیشتر از بقیه مستحق دفاع می‌باشند و برخی کمتر تقسیم شده‌اند. در حال حاضر قدرتمندترین گروه از قربانیان نظـــام اسلامی، زندانیــان سیــاسی و ضعیف‌ترین‌هایشان اقلیت‌هایی مانند افغان‌ها و همینطور نوکیشان مسیحی هستند. در نتیجه ما به کار فکری و آموزشی حتی در میان خود مبارزان حقوق بشر نیاز داریم. این که مبارزه با نظام تبعیض باید مبارزه با هرگونه نظام سلسله مراتبی که جنبه‌ی حقوقی به خود می‌گیرد تبدیل گردد.

در امر دفاع از حقوق انسانی، هیچ گروهی نباید برتر یا کم اهمیت‌تر تلقی گردد. این بدین معنا نیست که همه‌ی این گروه‌ها باید بطور یکسان و بطور هم زمان برای همه‌ی افراد مورد تبعیض مبارزه کنند. مسلماً ما به گروه‌های مختلفی که هر کدام با مسایل خاص و ویژه مربوط به هر گروه آشنا هستند نیازمندیم اما این گروه‌ها نه می‌توانند نسبت به یکدیگر بی‌تفاوت باشند و نه به تنهایی مبارزه‌شان را پیش ببرند. تلاش برای نزدیکی و اجرای کارهای مشترک مطمئناً به رشد تک تک این گروه‌ها بسیار کمک خواهد رساند. از آن‌جایی که این حرکت‌ها در مرحله‌ی یکسان قرار ندارند، گروه‌هایی که تجربه و امکانات بیشتری در اختیار دارند (به عنوان نمونه گروه‌های مدافع زندانیان سیاسی یا متعلق به زنان که سابقه و مخاطبان بیشتری در اختیار دارند) می‌بایست به گروه‌هایی که از امکانات بسیار محدودتری برخوردارند (مانند نوکیشان مسیحی و اتباع ایرانی افغان‌تبار) یاری برسانند.


حکومت ایران دهه‌ها است که سعی کرده ترس را در اقلیت‌های ایران نهادینه کند و آن‌ها را شهروندانی کاملاً مطیع سازد. محسن حاجی میرزایی، وزیر آموزش و پرورش، شهریور ماه در ادامه این سیاست گفت: «اگر دانش آموزان [در مدارس] اظهار کنند که پیرو ادیان دیگری به جز ادیان رسمی کشور هستند و این اقدام آن‌ها به نوعی تبلیغ محسوب شود، تحصیل آن‌ها در مدارس ممنوع است». این انکار هویت چه تاثیری روی این کودکان می‌گذارد و چرا هنوز این حکومت که تمامی تریبون‌های تبلیغاتی را در دست دارد، نگران اقلیت‌های دینی و تاثیر آن بر روی بقیه است؟ نگران پیوند میان انسان‌ها؟

_ سرکوب یک هویت که همیشه با تحمیل هویتی دیگر همراه است، هم به روان فرد سرکوب شده صدمه می‌زند و هم به روان اکثریتی که به نام آن‌ها چنین سرکوبی اعمال می‌شود. چنین رژیمی هم انسانیت فرد محروم را نادیده می‌گیرد و هم به شرافت کسانی که به نام آن‌ها چنین تبعیضی اعمال می‌شود لطمه می‌زند. منتها به شیوه‌هایی متفاوت. در دنیای امروز، جامعه‌ای دمکراتیک تلقی می‌شود که حق متفاوت بودن را نه تنها به رسمیت بشناسد بلکه امکان چنین انتخابی را برای شهروندانش مهیا سازد. یعنی حتی اگر چنین حقی از جانب بستگان درجه اول او انکار شود، از حقوق و خواستش در برابر آن‌ها دفاع کند. در جامعه‌ی ما درست برعکس است، به جای فرد، حکومت بخش مهمی از هویت فردی-اجتماعی اعضای خویش را پیشاپیش تعیین نموده است. یعنی هویت فردی را در حد نقشه‌ای اجتماعی از پیش تعیین شده کاهش می‌دهد. اینان در اغلب موارد وقتی از «انسان» سخن می‌گویند منظورشان یک مرد شیعه‌ی دوازده امامی در خدمت حکومت است. هر نوع انسان دیگری را در نهایت به دلیل شرایط و واقعیت‌های دنیوی تحمل می‌کنند اما به رسمیت نمی‌شناسند. چنین امری را به خوبی می‌توان از کتاب‌های درسی‌شان استخراج نمود.


همانطور که در جمله‌ای که شما نقل کردید مشاهده می‌کنیم مهم‌ترین ابزاری که ایشان برای تحمیل هویت ساختگی خویش اعمال می‌کنند ایجاد محرومیت و یا تهدید به آن است. البته در جمله‌ای که نقل شده به خوبی می‌توان روحیه اسلام‌گرایان حاکم بر ایران را پس از چهار دهه حکومت و کسب تجربه مشاهده کرد. آنچه وزیر گفته به این مربوط نیست که آن بچه واقعاً در درون خویش چه فکر می‌کند و یا چگونه دنیای بیرون را می‌فهمد و در برابر آن، خود را تجربه می‌کند، آنچه ظاهراً برای وزیر «آموزش و پرورش» ما مهم است این است که کودک تعلق واقعی دینی خود را تنها «اظهار» نکند. به زبان ساده به او می‌گوید: «اگر دروغ نگویی تنبیهت می‌کنیم» ! این آن عصاره‌ی نظام تمامیت‌خواهی است که جورج اورول از آن به عنوان مهم‌ترین اصل اخلاقی در این رژیم‌ها (اصل دروغگویی) سخن می‌گوید. یعنی همانطور که پیشتر هم گفتم راه حل برای ایشان انکار است. مهم این نیست که تو به عنوان شهروند چه احساس می‌کنی، مهم این است که آنچه در فضای عمومی به نمایش می‌گذاری مطابق خواست «ما» باشد حتی اگر به قیمت دروغ گفتن به خود «ما» باشد!

به دین ترتیب نه تنها شهروند هویت خویش را انکار می‌کند بلکه مرتکب عملی غیر اخلاقی (دروغ‌گویی) نیز باید بشود، امری که با اعتقاداتش در تضاد قرار دارد. بدین ترتیب گویی حاکمان به شهروندانی نیاز دارند که در عین حال مجرم باشند. یعنی هم با عذاب ناتوانی از گفتن آنچه واقعاً به آن اعتقاد دارند زندگی بکنند و هم با عذاب وجدان ناشی از دروغ‌گویی! آنچه از همه در این میان پوچ‌تر است این است که تمام این کارها به نام ارزش‌های الهی و اخلاقی صورت می‌پذیرد. در چنین موقعیت‌هایی است که پدیده‌هایی از نوع «اسکیزوفرنی فرهنگی» رشد می‌کنند. دنیایی که در آن میان آنچه در درون هستیم با آنچه در بیرون می‌نمایانیم دوگانگی و تناقض وجود دارد. و اما چنین موقعیتی چه تاثیری بر سایر شهروندان دارد؟ شما وقتی در اجتماعی زندگی می‌کنید یعنی در آن مشارکت دارید. جامعه‌ای که در آن تبعیض به شکلی سیستماتیک و سازمان‌یافته نهادینه شده، خیل عظیم شاهدان تنها با سکوت خود به همدست بالقوه حاکمان و ظالمان تبدیل می‌شوند. در رویکرد جامعه‌شناختی به موضوع فاشیسم، در مواردی که انکار حاکمان با سکوت شاهدان همراه می‌شود از «سکوت ساختاری» صحبت می‌کنند. در مورد برخی از اقلیت‌ها، مشخصاً در مورد نوکیشان مسیحی در جامعهی ایران می‌توان از چنین مفهومی سخن گفت.


اقلیت‌های دینی و مذهبی ایران، قربانی سیاست سرکوب و تبعیض حکومت بودند ولی چرا حتی زمانی که به خارج کشور مهاجرت می‌کنند همچنان از یکدیگر منزوی بوده و از گتوی خودشان ، برای فعالیتی گروهی با هم و احقاق حقوق خود قدم برنمی‌دارند؟


به بخشی از پرسش‌تان در بالا پاسخ دادم. سکوت ستم‌دیدگان گاهی استراتژیک است،‌گاهی نشانه‌ی نداشتن سازماندهی درونی و توانایی و مهارت‌های لازم (مثلاً رسانه) برای انتقال اخبار و گاهی هم به دلیل موفقیت نظام سیاسی حاکم در سرکوب. در مورد این نکته‌ی آخر باید گفت که یکی از ویژگی‌های سیاست اعمال تبعیض، سست و گاهی حتی نابود کردن پیوندهای اجتماعی است. شما وقتی به گروه و اقلیتی مشخص به طور سیستماتیک محرومیت و ظلم روا می‌دارید، به طور همزمان رابطه‌ی میان آن گروه را با گروه‌ها و یا اکثریت جامعه نیز مختل می‌سازید. درست است که ایجاد سرنوشت مشترک در رنج و درد گاهی به احساس همبستگی درونی منجر می‌شود با این حال رابطه‌ی میان گروه با باقی اجتماع را اغلب مختل می‌کند چرا که به جای احساس یگانگی و نزدیکی، احساس متفاوت بودن و بی‌اعتنایی اکثریت نسبت به خود را افزایش می‌دهد. چنین نظامی خواهان روحیه‌ی به تعبیر شما «گتویی» است. همانطور که فرد را با تظاهر کردن وادار به تبعید درون می‌کنند، به لحاظ اجتماعی نیز می‌خواهند گروه‌های طرد شده را تا حد امکان از سایر گروه‌ها جدا و منزوی سازند. چنین سیاستی به تدریج و در برخی شرایط سپس توسط خود گروه‌های طردشده دنبال می‌شود و برقراری گتو از امری تحمیلی و تولیدکننده‌ی محرومیت به ابزاری حفاظتی که می‌تواند ما را از گزند غیر در امان نگاه بدارد تغییر شکل می‌دهد.

در اینــجا ما با یکـی از جــلوه‌های پدیده‌ی شناخته‌شده‌ی «درونی کردن خواست جلاد توسط قربانی» روبه‌رو هستیم. این اعتقاد که هر چه در بیرون کمتر از ما بدانند کمتر هم به فکر آزار و اذیت ما می‌افتند. نوعی بی‌اعتمادی عمومی، نه فقط به ظالمان بلکه به نوع بشر به طور کلی، به هر کس که مثل ما نیست و در سرنوشت ما شریک نمی‌باشد. به همین دلیل نیز هست که اساساً هر نوع دادخواهی با خود نوعی ترمیم و بازسازی پیوندهای اجتماعی را نیز به همراه دارد. از این زاویه، فرآیند دادخواهی نوعی مرهم گذاشتن بر زخم‌های اجتماع و تقویت پیوندهای انسانی محسوب می‌گردد.


به هرحال در بسیاری از اقلیت‌های مورد ستم، نوعی انفعال یا بهتر است بگوییم فاصله گرفتن از گروه‌های دیگر اجتماعی دیده می‌شود. چنین خصوصیتی وقتی درونی می‌شود، حتی در آن هنگام که فرد به جامعه‌ای دمکراتیک مهاجرت می‌کند همچنان به بقای خود در روان او ادامه می‌دهد و گاهی حتی به شکل نوعی بدبینی مزمن نسـبت به افراد و نـهادهای جامعه‌ی میزبان درمی‌آید.


سیاست حکومت برای هویت‌زدایی اقلیت‌های دینی و مذهبی تا چه حد موفق بوده است؟

_ سیاست رژیم به ویژه در صدمه زدن به پیوندهای اجتماعی و حتی متاسفانه خانوادگی (مثلاً در مورد برخی از خانواده‌های نوکیشان مسیحی که عضوی از خود را به دلیل تغییر دین طرد می‌کنند یا مورد بدرفتاری قرار می‌دهند) تا حد نگران‌کننده‌ای موفق بوده ولی در مقابله با رشد گروه‌های اعتقادی و در اجبار کردن ایشان به تغییر دین اصلاً موفق به نظر نمی‌رسد.

در رابطه با اقلیت‌های دینی، به نظرم یکی از مهم‌ترین عواملی که هم بستر مناسبی برای رشدشان شد و هم سپر حفاظتی قابل اعتنا و موثر در مقابل تجسس و دخالت‌های نظام سیاسی، فضای خصوصی است. هم آیین بهائیت و هم شیوه‌ی عمل کردن نوکیشان مسیحی به خوبی از عهده‌ی این کار برآمده‌اند. چنین کاری مثلاً در حوزه‌ی سیاست ممکن نیست چرا که حوزه‌ی عمل امر سیاسی در نهایت فضای عمومی است و فضای عمومی در کشور ما زیر نظارت کامل و دقیق حاکمان می‌باشد.

هنر هم از این نظر به سیاست می‌ماند (جولانگاهش در نهایت فضای عمومی است) و در نتیجه هم با مشکلات فراوانی روبه‌رو بوده و هم مجبور به اتخاذ استراتژی‌های متفاوتی شده است.

اما اعتقاد دینی به شکلی که ما در مورد بهائیان و مثلاً یهودیان به شکلی کلی می‌بینیم، به بخشی از زندگی فضای خصوصی تبدیل شده و از این فضا نیز تا به امروز به بهترین وجه برای حفاظت و بقای خویش استفاده کرده است. در مورد نوکیشان مسیحی از آنجایی که هنوز در حال رشد و شکل‌گیری هستند و در عین حال در بسیاری از موارد علاوه بر محدودیت‌های حکومتی با تنش‌های خانوادگی و گاه بسیار دردآور و دشوار روبه‌رو می‌شوند هنوز موفق نگشته‌اند تا برای این معضل بزرگ راهکارهای مشخص و مفید که به شکلی جمعی اداره شوند پیدا کنند. در این رابطه من به این عزیزان دو نکته را توصیه می‌کنم. یکی تلاش برای انتقال اخبار به شکلی سیستماتیک و در دو سطح مختلف: از یک سو به نهادها و ارگانهای مدنی و دولتی موجود در کشورهای دمکراتیک و از سوی دیگر به سایر هموطنان‌شان در داخل و خارج از ایران.

نکته‌ی دوم به تلاش برای نزدیک شدن و همکاری کردن با سایر گروه‌های تحت ستم بازمی‌گردد. به گروه‌های دفاع از حقوق زنان، حقوق سایر اقلیت‌های دینی، کودکان و غیره. هر پیوندی که در درون جامعه‌ی ما از هم می‌گسلد حکومت را یک قدم به اهدافش در تضییع حقوق شهروندان نزدیک‌تر می‌کند و درست عکس آن، هر پیوندی که از نو ترمیم می‌گردد به همبستگی عمومی و عقب‌نشینی حاکمان منجر خواهد گشت.

منبع: صدای اقلیت‌ها در

Kommentare

Kommentar veröffentlichen

Beliebte Posts aus diesem Blog

شش متهم اقتصادی به تحمل ضربات شلاق محکوم شدند

نقض حقوق بشر؛ گزارش چهار فعال ایرانی به مقامات آلمان

علی (ایمان) شهواری شهادت‌نامه